داستانی جالب و پندآموزی از وصیت های یک پدر به پسرش آماده کرده ایم که در ادامه خواهید خواند. ﭘﺪﺭﯼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ به فرزندش گفت : ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ!…

وصیت پدر به پسر

مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد. به استاد گفت: «به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت می‌کند، دیگری حرف او را قطع می‌کند. بحث آغاز می‌شود و باز هم…

داستان با جان و دل گوش كردن !

روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.…

صرف شام با زنی دیگر

روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.»…. روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد. حکیم گفت:…

داستان آموزنده, مواظب سنگریزه‌ها باشید

مردی چوپان از دهکده ای دوردست، تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد و آنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا رفت و در جلوی جمع شاگردان با صدای بلند گفت: «چون شنیده بودم…

داستان کوتاه مرد چوپان و شیوانا

گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت،…

ابزار گران شیطان

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد…

داستان کوتاه درویش یک دست

درویشی در کوهساری دور از مردم زندگی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بود. در آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد…

داستان کوتاه درویش یک دست

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با…

داستان کوتاه همسایه حسود

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت…

همسايه دزد

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ «بودا» پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد. بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید: آیا…

راههای رسیدن به خدا

کشیش این‌طور شروع کرد: «وقتی من پسربچه بودم، مادربزرگم در بازی منوپولی[۱] استاد بود. هر وقت ما دو تا با هم بازی می‌کردیم، اون کاملاً منو شکست می‌داد و در پایان بازی، صاحب همه‌چی بود. جاده‌ی عریض، پارک و… هر…

کشیش

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمی داشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه.حوالی سحر با دست پر به خانه…

ايتالو کالوينو

یکى، در پیش بزرگى از فقر خود شکایت مى‏کرد و سخت مى‏نالید . گفت: خواهى که ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته که نه . دو چشم خود را با همه دنیا عوض نمى‏کنم. گفت:…

امام محمد غزالی

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم . به او گفتم:بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را…

آنتوان چخوف

غروب است. ذرات درشت برف آبدار گرد فانوس‌هایی که تازه روشن شده، آهسته می‌چرخد و مانند پوشش نرم و نازک روی شیروانی‌ها و پشت اسبان و بر شانه و کلاه رهگذران می‌نشیند. “یوآن پوتاپوف” درشکه‌چی، سراپایش سفید شده، چون شبحی…

آنتوان چخوف

زنی که در حومه شهر زندگی می کرد می خواست خانه و اثاثیه اش را بفروشد. زمستان بود و چنان برف سنگینی باریده بود که تقریبا محال بود که هیچ ماشین یا کامیونی بتواند تا در خانه اش برسد. منتها…

داستان کوتاه ایمان

الیوربیکن در بالای خانه ای مشرف به گرین پارک زندگی می‌کرد. او آپارتمانی داشت؛ صندلی‌ها که پنهانشان کرده بودند، در زوایایی مناسب قرار داشتند. کاناپه‌ها که روکی برودری دوزی شده داشتند، درگاه پنجره‌ها را پر کرده بودند. پنجره‌ها، سه پنجره…

آدلاین ویرجینیا وولف

خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب و اثاثیه ای. اعضای خانواده از برداشت محصولات… خانواده بسیار فقیری بودند که در…

معنای دوست داشتن واقعی!

یک شب در خوابگاه دانشجویی شهرستان بودیم که صحبت به حجاب در ایران و خارج از ایران کشیده شد. سمت مقابل بحث من می گفت: ایرانی ها مثل خارجی ها جنبه ندارند وگرنه با سرلخت و دامن راه رفتن، هیچ…

حاضری خواهر و مادر خودت ...؟

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی…

داستان جالب قصر پادشاه

 ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت : ۲۵ سال قبل در همین موقع شب…