تصاویر مراسم تدفین مرتضی پاشایی
نفس بلوار کریمخان زند از حجم ماشینها تقریبا بند آمده است. رادیو پیام وضعیت آب و هوا را اعلام میکند و راننده در فاصله تنظیم آینه ماشین و مکث کردن روی چهره عابری که از عرض خیابان میگذرد، میگوید: «خدا رحمتشه کنه، جوون بود، خیلی جوون بود.»
مرد میانسالی که جلو نشسته، اما دلش برای خانواده پاشایی میسوزد: «بیچاره پدر و مادرش.»
مجری رادیو پیام از توده هوای سردی میگوید که از فردا بخشهای مختلفی از ایران را در بر میگیرد و ارمغانش برف و باران است.
خیابان حافظ از تقاطع کریمخان زند بسته است، پلیسی که ماشینها را راهنمایی میکند میگوید دلیلش ازدحام جمعیت در چهار راه کالج است.
خیابانهای دیگری هم که منتهی به چهار راه کالج هستند هم بسته شدهاند، این را راننده موتوری میگوید که راضی میشود ۵ هزار تومان بگیرد و ما را تا چهار راه کالج ببرد.
۴۵ سال دارد و تا پیش از فوت مرتضی پاشایی آهنگهای او را گوش نکرده است: «زیاد موسیقی گوش نمیکنم، گاهی شجریان، شهرام ناظری … این جوونها رو نمیشناسم ولی دلم برای این پاشایی خیلی سوخت. جوون بود.»
روی پل حافظ هستیم، زیر پایمان حوزه هنری است و تقاطع سمیه و طالقانی. میگوید: «از حق نگذریم ترانههاش خوب بود.» منظورش چند ترانهای است که پس از مرگ پاشایی از تلویزیون ایران و شبکههای فارسی زبان آن سوی آب شنیده. پل را که سرازیر میشویم به سمت چهار راه کالج انبوه جمعیت را میبینیم. جمعیتی که انگار خیابان انقلاب را بلعیده است. بیشتر مغازهها بسته است، جز لوارم التحریر فروشی نبش چهارراه کالج. جایی که مردی ۷۲ ساله پشت دخل ایستاده میگوید از وقتی آمده همین طور آدمهایی را دیده که پیاده به سمت تالار وحدت میروند: «از سال ۱۳۴۱ اینجا مغازه دارم. اتفاقات زیادی را دیدهام. از حوادث سال ۴۲ که شما یادتان نیست گرفته تا انقلاب؛ ۳۶ سال پیش.»
روی جوان بودن آدمهایی که امروز دیده تاکید دارد: «همه جوون هستند. زیر چهل سال، این حرف داره…» سکوتم را که میبیند با لحن خاصی می پرسد: «نداره…؟»
میپرسم مرتضی پاشایی را میشناختید؟
ــ نه، ولی وقتی مرد آهنگهاش رو از همین رادیو شنیدم.
دستش را به سمت راست مغازه دراز میکند. جایی که یک رادیوی قدیمی آرام جا خوش کرده است. میگوید از این رادیو خبرهای زیادی را شنیده است. خوب و بد.
بیرون مغازه انبوه جمعیت آن قدر زیاد است که به سختی میشود در خیابان و پیاده رو راه رفت. همه جوان هستند و به قول صاحب مغازه لوازم التحریر فروشی، زیر ۴۰ سال. پوسترهای مختلفی از مرتضی پاشایی را در دست گرفتهاند. هنرمندی که سال ۶۳ در تهران به دنیا آمد و پاییز ۹۳ چشمهایش را به روی زندگی بست.
روبروی تالار وحدت جمعیت به حدی است که واژه ازدحام برای توصیفش کم میآورد. پسر جوانی که سمت راستم پشت به تالار حافظ ایستاده برای همراهانش دارد از مراسم جلو بیمارستان بهمن میگوید: «روز جمعه یکی از بچهها که توی بیمارستان بود زنگ زد، گفت پاشو بیا اینجا، مرتضی رفت. نبودید ببینید علی دایی چه گریهای میکرد.»
محمد علیزاده میخواند. همراهانش سرشان را تکان میدهند. یکی میگوید مرتضی عشق بود. میپرسم از کی مرتضی پاشایی را میشناختید، چپ چپ نگاهم میکنند، انگار حرف بدی زده باشم، پسر جوان درشت اندامی، موبایلش را سمتم میگیرد و میگوید: «ببین!! همه آهنگهاش این توئه.» جرات نمیکنم بپرسم چرا دوستش داشتهاند.
میروم به سمت تالار وحدت، اما جمعیت آنقدر زیاد شده که نمیشود به این راحتیها در محوطه تالار رفت. خیلیها گریه میکنند، مخصوصا دختران جوانی که بیشترشان عکس پاشایی را دست گرفتهاند همراه با یک شاخه گلایل سفید.
تقریبا همه جوان پاشایی را به اسم کوچک صدا میزنند. آن قدر ساده و صمیمی میگویند: «مرتضی گفته بود»، «مرتضی خواسته بود»، «مرتضی خوانده بود» که فکر میکنی سالها با او رفاقت داشتهاند.
جرات میکنم و از دختر جوانی که با همراهانش دارد یکی از ترانههای مرتضی پاشایی را زمزمه میکند میپرسم که چرا این قدر ترانههایش را دوست دارد. جوابش چند کلمه است: «چون خیلی با احساس است.»
بغل دستیاش که عکس او را دست گرفته میگوید: «متفاوت بود، آهنگهایش با بقیه فرق داشت.»
مسئولان معاونت هنری مرکز موسیقی وزارت ارشاد که پیش بینی چنین حضوری را کرده بودند از شب قبل محوطه تالار وحدت را برای برپایی این مراسم آماده کردهاند، کار تا بامداد روز یکشنبه ۲۵ آبان طول کشیده. داربستهایی که زدهاند و برزنتهایی که کشیدهاند، نظم خوبی به داخل محوطه داده است.
حضور چهرهها در بین جمعیت اما همه را به را به دردسر میاندازد. هم خودشان را، هم هواداران را که میخواهند از آنها عکس بگیرند.
اول ترانههای پاشایی پخش میشود. بعد سخنرانیها آغاز میشود. جمعیت لحظه به لحظه زیادتر میشود. مرد میانسالی که با دخترش آمده میگوید که کلا صدای خوانندههای جدید را نمیپسندد، اما وقتی صدای مرتضی پاشایی را شنیده به دلش نشسته. او هم مثل خیلی از افراد میانسالی که امروز دیدهام غصه جوانمرگ شدن این هنرمند را میخورد. دخترش، اما همه چهرههای جدید موسیقی را میشناسد.
پدرش میگوید: «همه مثل هم میخوانند.» دختر میگوید: «بابا کجا همه مثل هم هستند؟» کلمه بابا را جوری میکشد که شاکی بودنش را نشان دهد.
پیکر پاشایی که تشییع میشود آنهایی که شاهد تشییع مراسم هستند آرام آرام عزم رفتن میکنند. ۲۰ دقیقه که میگذرد جای آدمها تقریبا عوض میشود. همزمان شایعهای دهان به دهان میچرخد. «جنازه مرتضی را هنوز تشییع نکردهاند منتظرند مردم بروند بعد جنازه را ببرند.»
تعدادی از چهرههای هنری، ورزشی به خاطر ازدحام جمعیت به ساختمان تالار وحدت رفتهاند تا از میزان جمعیت کاسته شود. در چهارراه کالج امین حیایی در بین مردم گیر کرده است و این طرف در محوطه تالار وحدت وقتی گلزار میخواهد برود جمعیت به سمت او هجوم میآورد.
خانم جوانی می پرسد: «کی بود؟» چند نفر می گویند: «گلزار» زن میانسالی که همراه دخترش کنار صندلیهای توی محوطه ایستاده میگوید: «خوبه گلزاره، براد پیت نیست، این جوری میکنند مردم.»
خانم دیگری جوابش را می دهد: «براد پیت برای خارجیها براد پیته، برای ما گلزار، گلزاره.»
جمعیت قصد برگشتن ندارد، شایعه دهان به دهان می چرخد. چند پسر جوانی که اکوهای مکعبی شکل را دارند از داخل محوطه بیرون میبرند برای دو سه گروه آدم قسم میخورند که مراسم برگزار شده و جنازه پاشایی هم تشییع شده است و الان حتما در بهشت زهراست.
البته خیلیها حرفش را جدی نمیگیرند و کماکان منتظر تشییع جنازه هستند. ساعت نزدیک ۱۱ است. خیابان حافظ هم باز شده و ماشینها راه افتادهاند. هنوز جمعیت زیادی در پیاده رویهای خیابان انقلاب و حافظ هستند، به سمت فردوسی که می پیچیم پسر جوانی با دوستش دارد در مورد تعداد آدم هایی که برای این مراسم آمده اند حرف می زنند. عدد درستی را نمی توانند پیدا کنند. شروع می کنند به مقایسه و بعد یکی از آنها می گوید: «اگه کل جمعیت به بهشت زهرا می رفت، بهشت زهرا قرق می شد.»
دور میدان فردوسی نبیش خیابان سپهبد قرنی، یک تاکسی سبز نصیبم می شود که می گوید فقط تا زیر پل کریمخان می رود، توی ماشین هم بحث مرتضی پاشایی داغ است.
مردی که عقب کنار من نشسته می گوید از کرج می آید. از ترافیک امروز می نالد و می گوید خیلی شلوغ بود، خیلی. راننده تاکسی تائید می کند. پسر جوان که جلو نشسته مرتضی پاشایی را دوست دارد از آهنگ هایش تعریف می کند. مردی که از کرج آمده اصالتا اهل زنجان است. باید برود دفتر یکی از بیمه ها که توی خیابان سپند است. می گوید: «شبی که رحمت خدا رفت کرج شلوغ شده بود. عظیمیه، گوهردشت، گلشهر… مردم آمده بودند بیرون و شمع روشن کرده بودند.»
راننده میگوید: «من ترانه هایش را که گوش می کنم (اشاره می کند به توی ماشین که یعنی اینجا گوش می کند) احساس می کنم حرف هایش همه فهم است، حس دارد، آدم می فهمد.»
پسر جوان که جلو نشسته به ساختمان ها سمت راستش خیره شده و می گوید: «مرتضی کارش حرف نداشت.»