من و همسرم سال ۸۳ ازدواج کردیم و فکر میکنم یکی از بزرگترین شانسهای من ازدواج کردنم بود. چون همسرم همه جوره با من کنار آمد و شرایط رشد در هر فعالیت و علاقهمندی را به من داد. معمولا در زنان ایرانی این اتفاق کمتر میافتد. واقعا شانس آوردم که زنم اجازه هر فعالیت و رشد شخصیت را به من میدهد. اما بعد از ۱۰ سال تصمیم گرفتیم بچهدار شویم. این اتفاق خیلی از خود گذشتگی میخواهد. دیگر خیلی برایم سخت است برای کار به شهرستان بروم بهویژه که بچه در سنی است که با همه چیز آشنا میشود. ما خیلی سختی ها را برای راحتی میشا به جان میخریم اما خوب هر چیز شیرینی هم سختیهای خودش را دارد ولی اتفاق بسیار خوبی است.
آرش مجیدی
گفت و گوبا خانوادهای کامل هنری که بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک حالا ۳ نفره شده است
میلیشیا مهدینژاددر این باره میگوید : باید درباره دوران بارداری من که خیلی سخت بود، کتاب بنویسند. من و همسرم خیلی اذیت شدیم. خیلی سخت بود اما شوق و ذوق خودش را داشت. روزی که زایمان داشتم از خوشحالی نمیدانستم چهکار کنم. همه میگفتند صبر کن تا به دنیا بیاید آن وقت میگویی کاش توی شکمم بود و. . . اما از روزی که به دنیا آمده خیلی خوشحالم که دیگر باردار نیستم!من خیلی از نظر جسمی اذیت شدم. اما بعد زایمان که آدم میتواند راحت تحرک داشته باشد حس و حال بهتری دارد.
دخترم تمام زندگی من است
آرش مجیدی با اشاره به این مطلب که تحمل دوری از میشا دخترش را ندارد به سیب سبز میگوید:« سر کار مولانا بودم. میشا تازه یک هفتهاش بود و من باید برای کار به اصفهان حوالی نطنز میرفتم. آن موقع حالم بد بود. بچه را هم برای زردی و. . . باید میبردیم دکتر. بچه را با خودم به پارکینگ بردم، کالسکهاش را کنار ماشین گذاشته بودم و داشتم به این فکر میکردم که باید بروم و احتمالا ۵۱-۰۱ روزی نمیبینمش. موبایلم را درآوردم که یک عکس از او بگیرم و بروم. به محض اینکه تلفنم را درآوردم بچه ۷ روزه چنان لبخندی زد. . . دیگر واقعا دلم میلرزد بخواهم برای کار به شهرستان بروم. دلم برای دخترم میرود.
اگر کار پرتنشی هم باشد، مدام دنبال خانه و خانوادهات هستی تا آرام شوی ولی دائم دلتنگیات بیشتر میشود، ولی با بچه که نمیشود تلفنی صحبت کرد؛ آن هم بچهای که تمام زندگیات است. ما که درباره بچه ندید بدید هستیم اما بزرگترهایی که بچههای زیادی دیدهاند، میگویند میشا خیلی آرام است. آن هم در مقایسه با بچههایی که شیطنت زیادی میکنند. در فامیل ما سالهای سال بود که بچه کوچکی نداشتیم؛ ۵۱ سالی میشود. در خانواده همسرم هم همینطور تا ۳ سال پیش که بچه خواهرش به دنیا آمد. او را هم چون شهرستان بود خیلی دیر به دیر میدیدم.
وقتی هم که او را میدیدم مثل توریستها بودم و درگیر این نبودم که او شبها میخوابد یا اوضاعش چطور است و. . . . بنابراین از مشکلاتش خبر نداشتم. ما به محض اینکه او ۰۴ روزه شد، ۲۱ شب که گذشت او را برداشتیم و به شمال رفتیم. هوای تهران هم خیلی کثیف بود. سه ماه هم آنجا ماندیم. چقدر آدمهای روستایی باتجربهاند. آنها زیادتر از ما بچهداری میکردند. پشت چشم میشا باد کرده بود به نحوی که ما متوجه این موضوع نشده بودیم، یک خانم روستایی به ما گفت شکم او کار نکرده، باید این را بخورد و این کار را انجام بدهید و. . . آنها خیلی راحت برخورد میکردند؛ مثلا راحت بچه را حمام میکردند.
اما ما برای این کار روند سنگینی داشتیم. دور و بر آنها بچههای زیادی هست و آنها از کودکی بچهداری را یاد گرفتهاند اما ما بین بچهدار شدنهایمان فاصله میافتد و گاهی میبینیم ۵۱-۰۱ سال بچهای نمیآید و حتی مادرهایمان هم همه چیز یادشان میرود.»
بعد از تولد دخترم جهانم عوض شد
آرش مجیدی معتقد است تولد فرزند در یک خانواده دنیای مرد و زن را عوض میکند و تاثیر زیادی بر جهان بینی آنها دارد.او میگوید:« با بچهدار شدن اتفاق عجیبی میافتد. بچه جهانبینی انسان را عوض میکند. او با خودش که میآید دنیایی را به دنیای ما اضافه میکند که مدام بزرگ تر و کاملتر میشود. این بهترین تعریفی است که میتوانم از بچه داشته باشم.
هیچ وقت هم نمیتوان این حس تغییر جهانبینی را برای کسی توضیح داد و فقط آنهایی که بچهدار میشوند میفهمند. این حس جدی است. من گاهی شوکه میشوم. عکسهایش را نگاه میکنم و با خودم میگویم وای من یک بچه دارم. این به معنای فراموش کردن نیست. یک جور بهت زدگی! گاهی نگاهش میکنم که روی تختش در حال بازی است و یکدفعه به فکر فرو میروم و میگویم خدایا چقدر گذشت. . . حس خیلی جذابی است.»
میلیشیا مهدینژاد هم اضافه میکند:« من از ابتدا احساسات مادرانه زیاد داشتم اما از وقتی حس کردم میشا بچه من است مدت زیادی نمیگذرد. گاهی وقتی دوتایی از در اتاق او رد میشویم، یک لحظه برمیگردیم و دوباره نگاهش میکنیم. اسم میشا را آرش انتخاب کرد. جالبیاش این بود که ما دو گزینه داشتیم. گزینهای که من انتخاب کرده بودم شبیه اسم آرش بود و گزینه او شبیه اسم من بود آشا و میشا. میشا به معنای همیشه بهار و یک واژه از فارسی اصیل است. نوعی گل که همیشه هست، تابستان و زمستان فرقی نمیکند؛ این گل همیشه سبز است. معنای اول آدم را هم در زرتشتی میدهد و از مشی میآید. »
میشا را فدای توقعاتمان نمیکنیم
من و همسرم در مورد دخترمان به این نتیجه رسیدهایم که اذیتش نکنیم.میلیشا مهدی نژاد با اشاره به این مطلب میگوید: « او در آینده هرکاری دوست دارد، می تواند انجام دهد، دوست دارد دکتر شود، دوست دارد چوپان شود، دوست دارد درس بخواند یا هر کار دیگر. . . مهمترین چیزی که باید داشته باشد این است که انسانی سالم باشد. این مهم است. تمام تلاشمان این است که ما محیط را برایش فراهم کنیم بعد خودش هرچیز خواست بشود. از الان همه کار برایش میکنیم ولی اصراری نداریم به اینکه کاری را که ما میخواهیم، انجام دهد.. ما تنها بسترش را فراهم میکنیم. همین که بچه ما درست و خوب تربیت شود از همه چیز برایمان مهمتر است. فقط برای ما این مهم است که از نظر روحی و روانی سالم باشد. همه ما یک جورهایی فدایی شدیم. از ما توقع داشتند یا دکتر شویم یا مهندس یا با ارفاق فراوان خانم معلم اما باید اتفاق دیگری برای فرزندان ما بیفتد. البته حالا هم اتفاقات شرایط خاص خودش را دارد.
مثلا وقتی دست یک بچه آیپد میبینم از خودم میپرسم مادر و پدر او به چه عقلی دست یک کودک اول دبستانی چنین چیزی دادهاند. اما شاید اگر خودمان هم در این شرایط قرار گیریم، مجبور شویم همین کار را بکنیم. یادم است من در بچگی به عنوان بازی چاله میکندم. یک بار چاله به تعبیر پدرم شبیه قبر شده بود. اینها خیلی خوب است اما حالا بچگی کردنها هم عوض شده است. ما «آتاری» نداشتیم اما یادم است پدر یکی از دوستانم برایش از دوبی آتاری آورده بود و ما مدام برای بازی کردن با آن وسیله به خانه همدیگر میرفتیم. این به خاطر تغییر نسل است و یک اتفاق بینالمللی هم هست و جنس کارتونی که آن زمان تولید و پخش میشد ازجمله «مهاجران»، «سرندپیتی»، «آنت»، «نل» و «پسر شجاع» بود.»